“خه ر مانان” خرمنی از شهریور کردستان
کشاورز (وەرزێڕ) کردستانی در فصل برداشت شیرین محصول (خه رمانان) دانەهای مهربانی را، از گرمای تنور و تن داغ تابستان درو کرده و توشه راه پاییز می کند تا بهار رویش را در آیینەی مهربانی انعکاس دهد.
تار شهریور در پود زندگی می پیچد و گردش ایام، در گودی پنجەهای آتشین خورشید آبستن دانەهای تفت خوردە می گردد، اینک خوشەهای مهربانی در سبدهای قلب شهریور تن بەگرمای فصل شاهانە سپردە، تا گنجشککان لحظەهای طلایی، پر در پر پروازی موزون، در ستایش چیدن خندەهای باغ لانە کنند.
شهریور؛ اوج خوان نعمت و شهریاری کشاورزان است، ماهی کە فرخندە روزهایش یکی پس از دیگری خستگی را از دهقان و روستا نشین می رباید و رو در فصل و گردشی نَو، وعدەی چرخەی ایام را نگهبان است.
نگهبانی کە تن خمیدە درختان و میوەهای آبدار را در گرمای طاقت فرسا، شیرین و دلخواە می گرداند و بە جان خوشەهای گندم، دانەهای ناشمردە ارزانی می دارد.
نوای آواز دروگر و موسیقی موزون و ناگسستەی چکاوک ها در زلف رقاصەی دشت می پیچد و درخشیدن حرفەای لبەی داس(که ره نتوو) بر ساقەی طلایی و پر ثمر قوت زندگانی، گندم را از گندمزار جدا می کند و در چیدمانی سِحِر گون، طبق طبق(سواله سواله) بە دست مهربان و کم روی دخترکان روستایی سپرده، تا در چیدمانی اصولی(باقه)، بە طوری کە خوشەها رو در روی هم بە صورت دورانی چیدە شوند و دانەهای طلایی آخرین دیدارشان را در فضای دور از هیاهوی باد و دست در گردن هم جشن گرفته و سور تجمع خود را بە رخ کشتزار بکشند و در دستەهای پنجاە بستەای(تایه) بە محل تجمع محصول درویدە شدە(شه غه ره) برسانند.
صدای جرق جرق داس با ساقەی گندم، آوازی از سر سیری و دلنشینی کندوهای پر از آرد و پایان خستگی کشاورز است.
شرارەهای خورشید شهریور، کشاورز و دانەهای رسیدە را در هلهلەی باد و رقص آهن با تن لرزان ساقەها، تا تیزی لبەی داس همراهی می کند کە آرام و نرم جان ساقەها را از مادر زایش برُباید و نغمەهای نابِ بوی نان تازە را در کوچەهای آشتی بنوازد.
زمزمەی گندم در دل گندمزار، سهراب گونە در نجوای باد و ساقە سمفونی زندگی می نوازند”بە سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهستە بیایید/ مبادا کە ترک بردارد چینی نازک تنهایی من”.
شور در هر دستگاە و واژەای کە باشد هیجان و انرژی ماندگاری است.
شهریور ماە اوج سرعت و کار و آغاز فصلی دگراست.
برداشت بە موقع میوەها و حبوبات و خرمن کوبی و کار دستە جمعی، پیر و جوان، زن و مرد نمی شناسد.
قصەی اتحاد، بر دایرەی خودنمایی دوران تا دستەهای تلنبار شدە گندم، فصل تازەای بە کتاب آشتی و قصەی همبستگی می افزاید و دست خستەی کشاورز را لای خوان انبوە تلاش مرهم ابدیت می کشد.
خرمن مالامال از گندم را، با گاوهای کار آزمودە می کوبند(نیله) و جان گندم را از یوغ ساقە بە هوای آزاد می سپارند تا فصلی نو بە ِ فلسفەی گندم ببخشند.
پنج گاو را بە ترتیب سن بە “یوغ بستە و مسن ترین را در نقطەی پرگار قرار می دهند چون در گردش های پی در پی و بی وقفە، هر گاوی توان ایستادگی ندارد!
در شبی کە مهتاب کامل و باد موافق باشد، دست بەکار جدا کردن گندم از ساقە می شوند.
کودکی هایم، زمانِ کوبیدن گندم، فقط چند گردش اول را بە یاد دارم چون بلافاصلە از دیدن گردش های متوالی گاوها و سوکاندار این حرکات، در رویای بادباک ها و خوشەی پروین بە قطبی ترین اندیشە ها پرواز می کردم و لحظەهای کوبیدن گندم، این قوت زندگانی را با همەی وجودم لمس می کردم، کە چگونە گندم از شاخە و ساقە جدا می شود و در گیر و دار تغییر، کاە و ساقەی غلە را از خود می راند و تنِ عریانِ ِ رمزآلود خود را در عشوەای ماهرانە بە رخ ماهتاب همیشە ساکت و مهربان می نمایاند.
با قطار خنک هوا، ریل احساسات بە راە می افتد و سوزنبانی نیست کە مانع ابراز وجود این حس خودجوش باشد.
شب ها، دل بە آسمان ها می بستیم و چشم در چشمک زدن های حرفەای و نا بە هنگام ستارەها سهیم می شدیم،
یادم می آید همیشە دنبال دورترین و کم نورترین ستارە بودم، تا این گنبد دوار مینا را بهتر بشناسم و در لحظەهای دور و نزدیک آن سهیم شوم.
فصل زردیم از جنس خون و گوشت نبود؛ زنی از خاطرە و درد و هزیان های دوران است. راز لحظەها و فصل ها را می داند!
پی بە راز زوال عطر گندم از دل مزرعە و پیوستن بە خاطرەها را از بَر است!
می داند هنگامی کە پوست از گندم بکنند تا سفیدی نان در قلب سفرەها خودنمایی کند عطر جان گندم را بە دست فراموشی می سپارند.
عطر گندم از زمانی کە آسیابان از حضوری شفاف، بە غیابی ابدی پیوند خورد بە خاطرەها پیوست.
مادر بزرگم از فلسفە چیز نمی دانست، اما منتق حرف ها و خاطرات روزگار را از بَر بود، او تجربەهایش را بە دست فراموشی نمی سپرد، معتقد بود” گذشتە شاە کلید آینەی بودن است، زنگار و فراموشی نمی شناسد و آیندە چراغی است کە هر فرد بە اندازەی درک خود فتیلەی آن را تنظیم می کند”.
هنگامی کە لاشەی عریان گندم در زردیِ فصل، خودنمایی کند، مُهر چوبی بر تن صاف و رام ناشدنی اش خیالی بیش نیست!
” ای کە برداشتەای سود از یکی شصت/ در این خرمن، مرا هم حاصلی هست؟”
فصل زرد، پلی میان من و تمام خاطرات و تجربیات زندگانیم، مهمان همە لحظەهای عمرم است، تنها واژەای کە همطراز تمام اندیشەام است.
همسفر پژواک تمنای معصوم زنان روستا، هنگامی کە در دل چشمە می پیچد و آرزوی قلب پاک و مهربان شان را در بتن آبِ گوارا زمزمە کرد، امین ترین دوست خود را بە جریان دعوت می کند زیرا کە آب بی آلایش ترین، روان ترین دوست است.!
هنگامی کە زنان دستە جمعی گندم ها را در تشت می شویند و در آبکش های چوبی قرار می دهند، سینەی فراخ بام ها مهمان دار گندم است و کیسە کیسە آمادەی بردن بە آسیاب می شوند.
مزد آسیابان، مشتی مهربانی گندم و طعم و عطر و مزەای از روی اخلاص عمل بود.
با جرقەی استارت کومباین، پناهندەی پنجەهای طلایی خورشید می شوم و از دنیای شیرین و بی رنگ و لعاب کودکیم، بە رنگ و دالان غریبانەای، در رقص گرد و غبار دوران و شکستن ساقەهای گندم، در کودک درون و درون کودکی پناە می گیرم.